در چند سال اخير كه به دلايل گوناگون رخت زندگي از تبريز بر دوش افكنده و ساكن تهران شده ام، هر بار كه به تبريز رفته ام، براي ديدار زيباي آجري تبريز، در راسته ها و تيمچه هاي اين دردانه عزيز، گم شده ام. بازار تبريز اگرچه از نظر معماري و تكنيك هاي ساخت و بويژه كاربندي هاي بي نظيرش، در ايران استثناست اما به گواهي تاريخ همواره زنده و پويا بوده و به دامان متروكه شدن نغلطيده است.
از راسته هاي اصلي اش كه مي گذري و قدم در سراهاي بي نظيرش مي گذاري، رنگ ها عوض مي شوند… در دالان خوني، مست عطر ادويه هايي و در ميرزا شفيع خودت را در دنياي قرمز رنگ فرش هريس و مهربان مي يابي…
در تيمچه ملك، خيره بر دستان پينه بسته مرداني مي شوي كه قالي هاي تاريخي را تعمير مي كنند و نور هورنوها همچون تيري در فضاي تاريك، آسمانه تركين تيمچه را شكافته و نور بر فرش ها مي پراكنند.
پرسان پرسان خود را به مظفريه مي رساني. شكوه خيره كننده فضا و خطوط محو نور مشعشع چشمانت را به زييايي عادت مي دهد و فرش هاي آويخته بر ديوار حجره ها، حسرت داشتن شان را به تو يادآوري مي كنند و تو مست از فضا و معماري و رنگ و نور، يكباره خود را نشسته بر چارپايه هاي چوبي درگاه مظفريه مي يابي. همانجا كه بر سردرش تاريخ ١٣٠٥ ه.ق را حك كرده اند، چاي داغت را با حوصله و صبر مي نوشي تا مبادا زود تمام شود…
به يكباره كمي آن طرف تر ، صداي مرداني كه سيب زميني و تخم مرغ داغ مي فروشند، تو را بخود مي خوانند و تو از شلوغي دوست داشتني راسته ها رد ميشوي … دختركان دم بخت را مي بيني كه در هياهوي راسته امير، روبروي حجره هاي طلافروشي، خود را نوعروساني مي يابند و پرنده خيال شان را تا فراسوي زندگي به پرواز در مي آورند… اينان مادران آينده اند…
بازار تبريز، همواره زنده بوده و هست. چه آن زمان كه ناصرخسرو شكوه و آبادي اش را ثبت كرد و چه آن گاهي كه يونسكو، آنرا به ميراث جهاني ناميد… حيف است كه اين زيباي پروقار رنگارنگ در حريق غفلت هاي ما، آتش در جان اش بيفتد… آن گاه نه آن پيرمرد نشسته بر درگاه سنگي و نه آن دخترك، ديگر چيزي براي خيال انگيزي نخواهند داشت.
يادمان نرود اگر اصفهان به زنده رودش زنده است و نبض شيراز در باغ هايش مي تپد، تبريز به بازارش زنده است و در شريان هاي زنده آن، جان دارد…
قدر اين گوهر را بيشتر بدانيم. “
به قلم: كاوه منصوري